نامه ابراهیم گلستان به صادق چوبک: فروغ را کنار خود می‌بینم اما می‌دانم که نیست

ابراهیم گلستان در نامه ای به صادق چوبک، از زندگی سخت خود پس از مرگ فروغ فرخزاد می گوید.

آتش عشق فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان نه تنها در دوران حیاتشان، که پس از مرگشان نیز شعله می کشد. اگرچه ابراهیم گلستان و دخترش، لیلی گلستان، این را یک عشق یک سویه از طرف فروغ می دانستند، اما نامه ای که به تازگی از سوی «مطالعات ایران» دانشگاه استنفورد در دسترس همگان قرار گرفته، نشان می دهد که ابراهیم نیز در آتش عشق فروغ می سوخت.

این نامه را ابراهیم گلستان در ۳۰ نوامبر۱۹۶۷، مصادف با ۹ آذر ۱۳۴۶ و نزدیک به ۱۰ ماه پس از مرگ فروغ، برای صادق چوبک نوشته است. او در این نامه به روزهای سخت پس از مرگ فروغ می پردازد و از دیوانگی خود می گوید.

این نامه شاهدی است بر آنچه پیشتر کاوه گلستان، درباره حال و روز پدرش پس از مرگ فروغ گفته بود: «اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛ اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود. جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگی‌اش قطع شد. با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت، اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم. تا آن جا که به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد.»

در ادامه متن کامل نامه ابراهیم گلستان به صادق چوبک را می خوانید، با این توضیح که در دو جای متن دو واژه ناخوانا بود که با علامت (؟) در جلوی آن مشخص شده است. همچنین متن با رعایت نکات دستوری کنونی پیاده شده است و تغییرات بسیار اندکی در حد فاصله و نیم‌فاصله در آن اعمال شده است.

«پنجشنبه ۳۰ نوامبر ۶۷

عزیزم چوبک

دلم گرفته است و می‌دانم در چه بن بستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دلخوشی ندارم و حتی می‌دانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مسکن نیست، و البته یک چاره هم نیست. الان در آکسفورد هستم. دیشب آمدم پهلوی اپریم* و تا دو روز دیگر اینجا می‌مانم و بعد می‌روم به لندن. هنوز از تو خبری ندارم. امیدوارم بهتر از پیش باشی.

در لندن فقط می‌روم تئاتر یا سینما یا موزه و دیگر همه‌اش در اتاقم می‌مانم. اما در اتاق در سکوت و در خیرگی می‌مانم، نه اینکه برای نوشتن یا فکر کردن. چه فکری؟ رقم‌های زندگی‌ام را زیر هم نوشته و جمع زده‌ام و حاصل جمع را هم می‌دانم و بارها و بارها این جمع زدن را تکرار کرده‌ام و همیشه همان یک جواب آمده است، و بنابراین فکری ندارم بکنم درباره گذشته – که به هر حال فایده‌ای ندارد – و درباره آینده – که اصلاً برایم معنا ندارد. بنویسم؟ فیلم بسازم؟ اینها لک‌ولک کردن است. زندگی در یک وصل است و من در این وصل بوده‌ام و الان هم هستم اما این الان بودن من در وصل با همه اجزای زندگی تطبیق نمی‌کند. فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست می‌داشتم که حتی شادی‌های روزانه او و خودم را می‌توانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه‌متری نور چشم او را می‌دیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حسی‌های ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمی‌زدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی می‌شد از این سکوت من، می‌دانستم که با همیم. حتی اگر عصبانی‌تر می‌شد و طغیان می‌کرد می‌دانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبه‌روی [صفحه دوم] من. نمی‌دانم اما شاید اگر این زیبائی اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان می‌رفت، تحمل از میان رفتنش را می‌داشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز روبه روی من نیست هرچند در درون (؟) من است. من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزوئی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودن بگذرانم. ساختن متبلور کردن وجود است. من چه چیز دارم که متبلورش کنم؟ بلور را که نمی‌شود دوباره بلور کرد. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقه‌ام. و همه حس‌هایی که روی‌آورم می‌شوند با من غریبه‌اند. من هرگز برای مرگ، برای آبسورد** و بی‌معنی بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشته‌ام و حالا دارم. مالکیت، سابقه، تله افتادن در این دو، بسته بودن، همه این چیزها در من به کل تمام شده است. خوش بودن و خندیدن که تکلیفش معلوم است. نمی‌دانم خلاصه هیچ‌چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. و من دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیر بنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نه می‌خواهم مصرف‌کننده باشم و نه می‌خواهم تولیدکننده باشم و نه می‌خواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای این است که نمی‌خواهم آنجا باشم. مردم و زمانه را در پرسپکتیو اجتماعی و تاریخی نگاه می‌کنم و نگاه کرده‌ام و می‌شناسم و شناخته‌ام، و همه اینها خالی‌های مرا خالی‌تر می‌کند. راه می‌روم و فروغ را کنار خود می‌بینم اما می‌دانم که نیست، صدایش را می‌شنوم اما حرف‌هایش یادگار حرف‌هایش هستند نه حرف‌هایی تازه درباره مطالبی تازه. [صفحه سوم] از تماشای پشت ویترین‌ها تا نوشیدن شراب و شنیدن نمایش‌ها و دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌ها و ملاقات آدم‌های تازه، همه و همیشه به حسرت این می‌افتم که ای‌کاش او هم بود. تو معنی دیوانه‌شدن را نمی‌دانی. من دیوانه شده‌ام. و نمی‌توانم خودم را به مقیاس‌ها و رابطه‌های اجتماعی و توارثی سرگرم کنم و گول بزنم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. ببخش که این درد دل‌ها را می‌کنم. در دنیا شاید دو آدم که این‌همه از هم متفاوت و در عین حال این‌همه به هم نزدیک باشند که من و تو، شاید، گیر نیاید. این است که در این حال، خواه واقعیت باشد خواه وهم، این درد دل‌ها را می‌کنم. می‌دانی، دیدن و شنیدن و حس کردن، و فکر کردن که در این دیدن‌ها و شنیدن‌ها و حس کردن‌ها با او هستم و برای اویم می‌بینم و می‌شنوم و حس می‌کنم به طور کامل و قاطعی قانعم نمی‌کند زیرا در پشت دیوار شعورم این ظن را دارم که چنین کاری نشانه‌ای از دیوانگی و غلط بودن است. فکر می‌کنم اگر خارج از توانایی و اعمال قدرت خودم دیوانه بودم یا دیوانه شده بودم شاید درست اما اینکه بگذارم فریب و گول بر من غالب شده، یعنی خودم، خودم را دیوانه کنم و در خیال‌بافی چندان پیش روم که دیگر واقعیت را گم کنم، خودش یک‌جور تقلب، یک‌جور جلق (؟) است و من از آن بیزارم. شاید مسئله بغرنج و پروبلم*** دشواری برای خودم نمی‌ماند اگر دیوانه شده بودم اما حالا می‌دانم که دیوان به آن نشده‌ام و از این «عاقلی» در این حد در رنجم.

چقدر بنویسم؟ بس است. دلم تنگ است و هیچ‌چیز آسوده‌ام نخواهد کرد. [صفحه چهارم] و تو را به دردهای خودم مشغول کردن کار عبثی است. همه این سال‌ها و قرن‌ها و آدم‌های رفته و ساختمان‌های به جا مانده و درخت‌ها و تابلوها و قدمت، به جای اینکه بُعد روشنی به من بدهند تا درد رفتن او را بیشتر تحمل کنم، ترس و وحشت ماندن و آگاه ماندن به رفتن او در سال‌های آینده را زیادتر می‌کنند. و این شالوده هر جور کوشش مرا از زیر می‌پاشاند. من فکر می‌کنم مدت‌ها اینجاها بمانم. شاید هم یک ماه دیگر برگشتم. اما برگشتن به کجا. قبرش و اتاق خوابش در ذهن من است و من برای برگشتن به جائی، هیچ جا ندارم و جز قبر او و اتاق خواب او. در عین حال نمی‌خواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندن زشت و خرابی باشد زیرا من قالب او هستم و نمی‌خواهم او در قالب خرابی جا داشته باشد. و آن وقت نمی‌دانم این تابوت او را که تن و جسم من است چگونه مزین و روشن نگاه دارم.

مرا ببخش از این‌همه روضه‌خوانی. ارث پدرم است، شاید.

قدسی را سلام زیاد برسان.

قربانت.»

 

* اپریم اسحاق، نویسنده و استاد اقتصاد دانشگاه آکسفورد که از دوستان ابراهیم گلستان در زمان عضویت در حزب توده بود.

** absurd

*** problem

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا