وقتی یک ساعت عادی، تبدیل به نماد زندگی میشود: داستانی شخصی دربارهٔ سیکو سی هورس
ساعتی که سالها به آن فکر نکرده بودم، پس از گمشدنش تمام فکر و ذکرم شد. این داستان، نه فقط دربارهی ساعت، بلکه دربارهی جستوجوی معنا، هویت و گذشتهای از دسترفته است.

تحریریه حرف مرد: ما بهندرت مطالب مهمان منتشر میکنیم و ترجیح میدهیم از این بخش سایت بهعنوان بستری برای بهاشتراکگذاری ماجراهایی که خوانندگان با یک ساعت داشتهاند استفاده کنیم. اما امروز استثنا قائل شدیم. دلیلش ساده است: این داستان آنقدر جذاب بود که نتوانستیم از انتشارش صرفنظر کنیم.
این روایت دربارهٔ یک ساعت است، داستانی کاملاً شخصی که به نحوی برای بسیاری از ما علاقهمندان به ساعتها آشنا خواهد بود. این مرد که چون ترجیح داد ناشناس بماند او را «سوینی هَندز» مینامیم (به معنای فردی با دستان فلج)، سالها در جستوجوی ساعت ایدهآلش بود. برخلاف بسیاری از داستانهایی که از کلکسیونرها میشنوید که به دنبال پیچیدگیهای درخشان و جدید هستند، جستوجوی سوینی در نگاه اول ساده به نظر میرسید، اما به کوششی تقریباً بیپایان و بهطرز ناامیدکنندهای غیرممکن تبدیل شد. و اینجا داستان سیکو سی هورس ۷۶۲۵-۸۰۳۱ محبوبش را میخوانید:
بعضی از کلکسیونرهای ساعت مانند اژدها هستند که گنجینههای درخشان را فقط برای لذتِ مالکیتشان انبار میکنند. برخی مانند زاغها هستند که کمی از هر چیزی جمع میکنند تا آشیانهای بسازند که در آن احساس امنیت کنند. اما تنهاترینِ آنها سنجابها هستند. آنها تمام روز روی زمین میگردند. ظاهراً در جستوجوی دانهٔ کاج هستند، اما خب دانههای کاج که همهجا یافت میشوند! پس آنها در واقع به دنبال رویایی هستند که به شکل دانهٔ کاج خودش را به آنها نمایان کرده است، یک آرمانِ فراطبیعی که آنها مطمئن هستند جایی در این جنگل پهناور وجود دارد.

چند سال پیش، روی خط الرأسی به نام دیولز بکبون به یک سنجاب تبدیل شدم. آخر هفتهٔ تابستانی گرمی بود. ساعتها با یک کولهپشتی سنگین روی کوهی صخرهای و عاری از پوشش گیاهی راهپیمایی کردم. صورتم از خاک پوشیده شده بود و حتی شلوارم هم پر از شن شده بود. نزدیک غروب، با همان رمق کمی که داشتم، خودم را مثل برگی پژمرده روی صندلی ماشین انداختم. سه ساعت با خانه فاصله داشتم. به مچ دستم نگاه کردم؛ اما بجای ساعت، پوست مچ دستم را دیدم که بخاطر مدتها پوشیدن ساعت آفتاب به آن نخورده بود و روشنتر از بقیه پوستم دیده میشد.
روز بعد به کوه برگشتم و دوباره از آن بالا رفتم. زیر هر سنگی را گشتم، به هر بوتهای نگاه کردم، اما فقط سنگریزه پیدا کردم. تا قبل از گم کردنش، هرگز به ساعتم فکر نکرده بودم. اما پس از ناپدید شدنش، تنها چیزی بود که به آن فکر میکردم. آن شب آنلاین شدم تا همان ساعت را دوباره بخرم. آنجا بود که فهمیدم چقدر دربارهٔ ساعتِ گمشدهام کم میدانم. یادم بود که صفحهای گرد و سفید، بندی فولادی داشت و احتمالاً ساخت ژاپن بود. عمهام در یک سفر کاری آن را برایم خریده بود. اما برند، اندازه یا شمارهٔ مدلش را نمیدانستم.
همچنین بخوانید: موقعیت ۱۰:۱۰ عقربههای ساعت آنقدر در ساعتسازی ریشه دوانده که حتی هوش مصنوعی هم نمیتواند چیزی متفاوت تولید کند!

فکر میکردم اگر دوباره به آن بربخورم، حتماً تشخیصش میدهم. ساعتهای بیشمارِ سفید و گرد را در اینترنت مرور کردم. هرچه بیشتر جستوجو میکردم، خاطرهام محوتر میشد. گاهی مطمئن میشدم که بالاخره پیدایش کردهام. امیدی در سینهام باد کرد و کمکم بزرگ شد تا روزی که ساعت رسید. جعبهٔ مقوایی را باز میکردم، بستهبندی حبابی را کنار زدم، و هر دفعه چیزی اشتباه خریده بودم: ساعتی بیشازحد پهن، ضخیم یا سنگین. دوباره، امیدم یکباره ناپدید میشد و جستوجو از نو آغاز میشد.

وقتی یک شیء کوچک، بار تمام خاطرات زندگی را به دوش میکشد
ماهها شد که یکی پس از دیگری ساعت میخریدم و پس میدادم. برای گسترش جستوجویم، شروع کردم به پرسهزنی در وبسایتهای ساعتفروشی. با خودم فکر میکردم که نهتنها ساعتهای موجود، بلکه تمام ساعتهایی که تاکنون ساخته شدهاند یا شایعهای دربارهٔ وجودشان وجود دارد را هم بررسی میکنم. در این وبسایتها، مردم دربارهٔ ساعتها با منطقی پیچیده حرف میزدند که فقط برای ساعتبازهای دیگر مفهوم بود. آنها ساعتها را سرمایهگذاری میدانستند، اما اغلب با ضرر میفروختندشان تا بتوانند بیشتر بخرند. در جستوجوی یک ساعت «همهکاره»، بعضیها دهها ساعت میخریدند. بعضی دیگر رویای مجموعهای متوازن را داشتند، تا برای هر ماجراجویی در زندگی ساعتی تهیه کرده باشند، اما همین الانش هم تمام بودجهٔ ماجراجوییشان را صرف خرید ساعت کرده بودند!
بیشتر ساعتبازها بخاطر وسواسی که برای چشیدن تنوع بیپایانِ دنیای ساعتها دارند انگیزه میگیرند. کنجکاوی است که آنها را به دنبال زیبایی و امور نامتعارف میکشاند. اما من با آرمانی ذهنی و تغییرناپذیر که از یک ساعت خاص داشتم، در میان تمام ساعتها در حال گشتن بودم: و آن ساعت چیزی نبود جز ساعت گمشدهام؛ شیئی که توصیفشدنی نبود، فقط شناختهشدنی بود. دیگران به ساعتها نگاه میکردند، اما من داشتم دنبال خودم میگشتم.
من عادت ندارم در جمع دربارهٔ ساعتها حرف بزنم. در واقع، بیشتر اوقات یک ساعت دیجیتال ارزانقیمت به دست میکردم، چون کارم گاهی اوقات شامل فروبردن آرنجم تا اعماق خون و فضولات میشد. اما شبها، وقتی تنها بودم و نور لپتاپ صورتم را روشن میکرد، مدتهای طولانیای به عکسهای زومشدۀ ساعتها خیره میشدم، مسحور پیچهای آبکاریشده بودم، همینطور چرخ دندههای تپنده و صفحات فلزی درخشان با خطوط، مارپیچها و لوگوی fleur de lis. هر ساعت، جهانی کوچک و زنده است که از نظم، هارمونی و آرامش تشکیل شده و در قابی فلزی جای گرفته.
در جایی به بعد، دیگر تظاهر نکردم که دارم به دنبال ساعت گمشده میگردم. جستوجویم به دنبال هر چیزی تبدیل شد که آرزو میکردم به زندگیام بازگردانم. در سنی بودم که آیندهام دیگر بوم سفیدی نبود، بلکه باقیماندهٔ کتابی بود که کنارش گذاشته بودند. برای سومین بار در طی پنج سال، همهٔ کسانی را که دوست داشتم ترک کردم و در شهری جدید مثل یک غریبه وارد شدم. بیشتر همکلاسیهایم، خانواده و شغلهای قابلاحترامی داشتند. من هفتهای هشتاد ساعت کار میکردم و تنها کمی بیشتر از یک آشپز ساده درآمد داشتم. هرگز از گردنهٔ زندگیام عبور نکردم، فقط به زندگی روی آن عادت کرده بودم.

ساعتهایی که توجهام را جلب میکردند، روزبهروز شبیهتر میشدند، مثل نقاطی روی نمودار که به سمت فضایی خالی همگرا میشوند. آنها ساعتهای مچی کوچک و سادهای بودند. عاشق نشانگرهای نقرهایِ میلهای روی صفحهسفیدِ سادهشان بودم، همچنین طراحی هوشمندانهٔ زوایای تیز و سطوح بازتابندهای که داشتند؛ ظرافتی که طراح به خرج داده بود تا درخشش را جایگزین خوانایی صرف ساعت کند دوست داشتم. همچنین جذب عقربههای پهنِ دوفین شدم، طراحی که امروز نادر است، چون منطقی نیست باتری صرف حرکت دادن این عقربههای سنگین شود. نیمقرن پیش، چنین ساعتهایی همهجا بودند. امروز یافتنشان سخت است، بهویژه مدلی که تمام این ویژگیها را بهطور منظم داشته باشد. بعضیها صفحهٔ درست داشتند، اما عقربههایشان بد بود. بعضی دیگر تمام معیارها را داشتند، اما چند میلیمتر بزرگتر بودند. من در جستوجوی ساعتی بودم که در رویاهایم ساخته بودم، اما فراموش کرده بودم بررسی کنم آیا اصلاً وجود دارد یا نه.
تا اینکه روزی عکسی در وبلاگ یک ساعتساز آماتور بریتانیایی ظاهر شد: یک سیکو سی هورس ۷۶۲۵-۸۰۳۱ قدیمی با عقربههای پهن دوفین، نشانگرهای مستطیلی ساده و صفحهای سفید و تمیز. این ساعتِ زیبا، تا آن زمان فقط در تخیل من وجود داشت. ساعتساز آن را بازسازی کرده بود و به قیمت یک شام فاخر میفروخت — و من کسی را نداشتم که با او شام بخورم.
برخلاف تمام ساعتهای قبل از آن، سی هورس ناامیدم نکرد. دیگر به ساعتهای دیگر نگاه نکردم، چون آنچه را میخواستم پیدا کرده بودم. روی صفحهٔ سفید مات، نشانگرهای مستطیلیِ برجسته ساعات را مشخص میکردند، با دو نشانگر در موقعیت ۱۲ و پنجرهٔ تاریخی که در موقعیت ۳ در یک قاب فرو رفته بود. لوگوی SEIKO با فونت اسلب سریف(slab serif) بهصورتی واضح چاپ شده بود. پایینتر، با همان فونت، نوشته بود: «ضد آب، دیاشاک ۱۷ جواهر». به ویژه از عبارت «سی هورس» لذت بردم. دستخط عجیبوغریبش به ساعت حالوهوی شوخطبعانهای بخشیده بود، اگر این دستخط نبود ساعت خیلی بیروح میشد. با وجود جزئیات فراوان، ظاهر کلی حسِ تقارنی تمیز و ظرافتی بیتکلف را منتقل میکرد و هر بار که به آن نگاه میکردم، مرا به روزگاری سادهتر بازمیگرداند.
داشتن این ساعت در دست، تجربهای غنی است. با ملایمترین کج کردن کف دست، چرخش روتور را از طریق تغییری ظریف در وزنش حس میکنم، سپس کشش و رها شدن سریعی که با نوسان روتور درون قاب فلزی کوچک همراه است. مخصوصاً دوست دارم انگشتم را روی سطحش بکشم: پشت فلزی سرد و برآمده مثل شکم یک بادکنک ماهی و گرمای آرامبخش شیشهٔ آکریلیک برجسته. بدون اینکه زیاد فکر کنم، همهجا این ساعت را به دست میکردم. به هیچ محافظتی نیاز نداشت، همانطور که بخشهای خاصی از بدنمان را محافظت نمیکنیم. این ساعت بخشی از من شده بود، حتی قبل از اینکه بدانم وجود دارد.
چند ماه بعد، یک صبح آرام داشتم. چای درست کردم، روی یکی از دو صندلیام نشستم و یک کتاب ریاضی برداشتم. هر بار که صفحه را ورق میزدم، صدای عجیب وزوزی میشنیدم. سعی کردم نادیده بگیرم و ادامه دهم، اما صدا تمرکزم را غیرممکن میکرد. مثل صدای کشیده شدن دو چاقو به هم روی لبههای تیزشان بود. بلند شدم و ژاکت پشمیام را تکان دادم، با این گمان که شاید زیپش به چیزی گیر کرده. دوباره صدایش را شنیدم: ووش—ویر—ویر—ویر. دستهایم را در هوا تکان دادم: ووش—ویر—ویر—ویر، سپس مچم را به گوشم چسباندم. صدای چرخش روتور بود، چیزی که قبلاً هرگز متوجهاش نشده بودم. کتاب را زمین گذاشتم، کامپیوتر را روشن کردم و شروع کردم به گشتن دنبال یک ساعت گرد و سفید بدون روتور.
منبع: monochrome-watches