این عادت‌های رایج، در حقیقت نشانۀ مشکلات سلامت روان هستند!

این عادت‌های روزمره بی‌خطر به نظر می‌رسیدند، تا زمانی که فهمیدم نشانه‌هایی بودند از اینکه ذهنم دارد کمک می‌خواهد.

تحریریه حرف مرد: ما همه با خود ارواحی را حمل می‌کنیم.
آن‌ها زنجیر به پا ندارند و از دیوارها عبور نمی‌کنند. بلکه آن‌ها لبخند می‌زنند، در جلسات سر تکان می‌دهند، اشک‌هایشان را در مسیر رفت‌وآمد سرکوب می‌کنند و سر میز شام با دوستانشان قهقهه می‌زنند.

سال‌ها این ارواح را صرفاً ویژگی‌های خاص شخصیت خودم می‌دانستم، تا اینکه یک روز دوستی صمیمی به من گفت: «این یک ویژگی شخصیتی نیست. این تروماست.»

این حرف مثل کامیونی بود که به من زده باشد.

من «فقط کمی عجیب و غریب» نبودم. «کمال‌گرا» یا «بیش از حد حساس» هم نبودم.

من یک مرد ۳۰ ساله‌ی هندی بودم که در آمریکا تحصیل کرده و به خانه بازگشته بودم، با کوله‌باری از خاطرات پردازش‌نشده، ترس‌های بیان‌نشده، و اضطرابی که محکم به هم گره خورده بود.

روح، خودِ من بودم، و برای کنار آمدن با آن، به خیلی چیزها نیاز داشتم.

فکر می‌کردم فقط تنبل هستم، اما در واقع مغزم فقط داشت تلاش می‌کرد زنده بماند

پدر و مادرم همیشه می‌گفتند که در کودکی تنبل بودم.
هر روز از مدرسه برمی‌گشتم، خسته و درهم‌شکسته، خودم را روی تخت می‌انداختم و می‌گفتم: مشق؟ فردا. کارهای خانه؟ بهانه. واقعاً فکر می‌کردم در زندگی روزمره افتضاحم.

در دوران بیست‌ سالگی‌ام، این موضوع به شکل فرسودگی کامل در همان هنگام که شغل جدیدی را آغاز می‌کردم درمی‌آمد. یک‌بار، یک هفته کامل سر کار نرفتم، آن‌قدر افسرده بودم که نمی‌توانستم از رختخواب بیرون بیایم، اما به رئیس‌ام گفتم آنفلوآنزا گرفته‌ام.

هرگز به ذهنم نرسید که ممکن است چیزی فراتر از تنبلی باشد، تا اینکه یکی از دوستانم که روان‌شناس بود، مرا نشاند و گفت: «این تنبلی نیست، داداش. این اختلال عملکرد اجراییه.» حق با او بود.

مغزم از کارهای سخت فرار نمی‌کرد چون بی‌اهمیت بودند، بلکه داشت از خودش در برابر غرق شدن محافظت می‌کرد. من با حالت بقا ازدواج کرده بودم و فقط نقش یک بزرگسال را بازی می‌کردم.

دوست من، نیکیل، داستان مشابهی دارد. او کارآمدترین فردی‌ست که تا به حال دیده‌ام. همیشه سروقت، همیشه در حال کمک به دیگران، همیشه مستقل.

اما بعدها اعتراف کرد که ده سال بود از کسی درخواست کمک نکرده، چون واقعاً باور داشت با این کار مزاحم دیگران خواهد بود. یک شب، بعد از آنکه در حال جابجایی وسایل، شانه‌اش از جا دررفت، اصلاً به آمبولانس زنگ نزد.

گفت: «صبح که بیدار شدم، فکر می‌کردم اگر مزاحم کسی بشم، ازم متنفر می‌شن.» این استقلال نیست.

این، «فرااستقلالی» بود که از دلِ تروما برخاسته بود، اما او آن را مثل مدالی بر سینه زده بود. چند نفر از ما همین کار را می‌کنیم؟

همچنین بخوانید: پژوهش جدید: خاطرات فراموش‌شده همچنان بر تصمیم‌های ما تأثیر می‌گذارند

نمی‌دانستم خیال‌پردازی‌های ذهنی و فکر زیاد درباره‌ی همه چیز یعنی از درون حالم خوب نیست

None

من همیشه مکالمه‌ها را در ذهنم تمرین می‌کردم، نه از سر علاقه، بلکه چون می‌ترسیدم چیزی اشتباه بگویم و کسی بفهمد که چقدر «در باغ نیستم».

بارها و بارها اتفاقات بی‌اهمیتی را مرور می‌کردم؛ مثلاً تنه زدن به کسی یا فرستادن پیامی با ایموجی نامناسب که طرف مقابل پاسخ نداد. همین‌ها تا نیمه‌شب بیدارم نگه می‌داشت.

استادی زمانی در دوره‌ی فوق‌لیسانسم در آمریکا به من نمره‌ی B+ داد. دو روز نخوابیدم و در حمام گریه کردم.

نه از سرِ ناامیدی، بلکه چون تمام ارزشم را در قربانی کردن خواب و تحصیل هم‌زمان با کار پاره‌وقت در پمپ‌بنزین می‌دیدم، و آن نمره مرا در هم شکست.

فکر می‌کردم صرفاً انگیزه دارم. اما در واقع، مضطرب بودم. یک‌بار، هم‌اتاقی‌ام مرا وسط حرف زدن دید، در حالی که چشمانم مات بود و دهانم باز.

پرسید: «اینجایی؟» نه، آنجا نبودم. دچار گسستگی شده بودم.

سال‌ها بعد، وقتی به هند برگشتم و در پی همه‌گیری به روان‌درمانگر مراجعه کردم، فهمیدم که «گمگشتگی» چیز طبیعی‌ای نیست. فکر می‌کردم همه این کار را برای فرار انجام می‌دهند.

اما واقعیت این است که خیلی‌ها این حس را ندارند که مدام از پشت یک صفحه دارند زندگی‌شان را تماشا می‌کنند.

دخترخاله‌ام، آرتی، در تمام این مدت لبخند به لب داشت. در مراسم ازدواجش، درخشان به نظر می‌رسید، اما بعداً به من گفت در تمام طول مراسم، داشت در ذهنش مسیر فرار طراحی می‌کرد؛ دنبال بهترین لحظه بود تا اگر اضطراب غیرقابل‌تحمل شد، فرار کند.

ما همیشه در کنار بازماندگانی زندگی می‌کنیم که (از لحاظ مسئولیت‌های روزمره) کارآمد هستند.

آن‌ها داد نمی‌زنند.
فرو نمی‌پاشند.
لبخند می‌زنند و گسست می‌یابند.

قبلاً با شوخی درباره‌ی ویژگی‌هایم حرف می‌زدم، تا وقتی فهمیدم این‌ها فریادهای بی‌صدای کمک بودند

None

در دانشگاه، به عادتم که با خودم حرف می‌زدم می‌خندیدم. حتی دعواها را با خودم تمرین می‌کردم، جلوی آینه، در حال راه رفتن یا با حرکات دست، مثل یک سخنران TED. وقتی این را برای دوستانم تعریف می‌کردم، می‌خندیدند.

فکر می‌کردم که این فقط یک ویژگی بامزه است.

روزی این نگرانی (به‌ظاهر) بی‌اهمیت را با مادرم در میان گذاشتم. لبخندش یخ زد. آرام گفت: «منم این کار رو می‌کردم. تا روزی که صدایی شنیدم که مال خودم نبود، و دیگه اون کار رو متوقف کردم.» انگار که این ویژگی در خون ماست.

همکارم یک‌بار گفت از مهمانی‌ها متنفر است، آن‌قدر که جلسه‌ی تیمی‌مان را ترک کرد و رفت توی ماشینش بنشیند. بعدها لرزان پیدایش کردم. گفت: «فکر می‌کردم قلبم داره می‌ترکه. بعدشم همه مردنمو تماشا می‌کنن.»

او آدم بداخلاقی نبود، بلکه اختلال پانیک داشت. دوستی دیگر اعتراف کرد که گاهی به مرگ فکر می‌کرد. گفت: «… تو کلاس بودم و فکر کردم، خب یا این مقاله رو می‌نویسم یا فردا دیگه زنده نیستم.»
هیچ‌وقت برایش برنامه‌ریزی نکرده بود، اما همیشه یک گزینه بود.

این هم طبیعی نبود. ترسناک‌تر اینکه این داستان‌ها استثنا نیستند. آن‌ها همه‌جا هستند.

و ما آن را «بدخلق»، «خجالتی»، «زیاده‌فکر»، «بامزه»، «بیش‌ازحد حساس»، «تنبل»، «دست‌وپاچلفتی» یا «کمال‌گرا» می‌نامیم.

در واقع، کاری که ما داریم می‌کنیم زنده ‌ماندن بدون کمک گرفتن است.

ممکن است از بیرون خوب به نظر برسی، اما در درون، در حال فروپاشی باشی

None

یکی از خطرناک‌ترین دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم این است که اگر در حال مردن نباشیم، پس حتماً حالم خوب است. اما بیماری روانی همیشه فریاد نمی‌زند. گاهی فقط نجوا می‌کند.

وقتی برنامه‌ای را کنسل می‌کنی نجوا می‌کند چون احساس «عجیب بودن» داری.

وقتی یک پیام را پنج بار بازنویسی می‌کنی نجوا می‌کند چون فکر می‌کنی آزاردهنده‌ای.

وقتی نیاز دیگران را مقدم بر خودت می‌دانی، نجوا می‌کند فقط برای اینکه بار به دوش کسی نباشی.

من آن را در کسانی دیده‌ام که نمی‌توانند اتاق‌شان را تمیز کنند، اما چندین فایل اکسل را با کم‌ترین زحمت می‌سازند.

در دوستانی که ۱۷ ساعت زیر پتو می‌خوابند دیده‌ام، فقط برای اینکه از هیاهوی ذهنشان فرار کنند.

در کسانی که سر دیگران فریاد می‌زنند هم آن را دیده‌ام، آن رفتار از روی خشم نبود، بلکه بخاطر این بود که سیستم عصبی‌شان کاملاً از کار افتاده بود.

در خودم هم دیده‌ام. این‌که چطور می‌توانستم وقتی واقعاً بی‌حس بودم، خودم را «تاب‌آور» بنامم. این‌که زندگی را رقابت، اجرا، آزمون ببینم. این‌که لبخند بزنم اما از درون دلم می‌خواست ناپدید شوم.

بیماری روانی فقط افسردگی یا اضطراب یا اختلال دوقطبی نیست.

هزاران سازوکار انطباقی‌ست که برای زندگی در دنیایی به کار می‌گیریم که حتی یک‌بار هم به فراهم کردن فضا برای «احساس داشتن» ما فکر نکرده است.

وقت آن رسیده درباره‌ی ارواحی که در سکوت با خود حمل می‌کنیم، حرف بزنیم

None

برای مدت طولانی فکر می‌کردم در وظیفۀ انسان بودن بد هستم.

حالا می‌فهمم که انسانیتم را به خالص‌ترین و سخت‌کوشانه‌ترین شکل ممکن زندگی می‌کردم.

پس اگر هر بخشی از این نوشته با تو ارتباط برقرار کرد، این را بدان: تو تنها نیستی. تو نشکسته‌ای. و مهم‌تر از همه، فقط «دنبال جلب توجه» نیستی.

با کسی حرف بزن. درمان را شروع کن. در دفترچه‌ات بنویس. قدم بزن. استراحت کن. کمک بخواه. اسم روح را صدا بزن. دنیا به بازماندگان کارآمد بیشتری نیاز ندارد، بلکه دنیا به انسان‌هایی سالم و کامل نیاز دارد.

بیشتر آنچه «عادی» می‌نامیم، در واقع افرادی هستند که در سکوت، در حال تجربه‌ی بیماری روانی‌اند.

لطفاً در بخش نظرات بنویس: چه چیزی را قبلاً فقط یک ویژگی شخصی می‌دانستی، اما بعداً فهمیدی ماجرا عمق بیشتری دارد؟

سکوت به ما هیچ سودی نمی‌رساند.

منبع: Medium، کاربر Shannt

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا